پیرزن از گفته عزیز مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منکر شد، سپس گفت؛ عزیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. هرچه از خدا می خواست، حاجتش برآورده می شد.
اگر تو عزیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. عزیر دعا کرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را بازیافت. مادر دست و پای او را بوسید، سپس نزد بنی اسرائیل رفت و به فرزندان عزیر و نوه های او و همسالان وی که روزگار استخوانشان را فرسوده بود اطلاع داد و گفت؛ عزیری را که صد سال پیش از دست داده اید، خدا او را بازگردانده است. وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما بازگشته است.
عزیر نزد بستگان حاضر شد ولی اقوام او را نشناختند و منکر وی شدند و ادعای او را دروغ شمردند و در صدد آزمایش او برآمدند، یکی از فرزندان عزیر گفت؛ پدر من خالی در کتف خود داشت. بنی اسرائیل شانه او را نگاه کردند دیدند خال هنوز باقی است.
بنی اسرائیل تصمیم گرفتند برای اطمینان قلبی و رفع هرگونه شک و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند. لذا بزرگشان گفت؛ ما شنیده ایم زمانی که بخت نصر به بیت المقدس حمله کرد و تورات را سوزاند. فقط افراد انگشت شماری و از آن
[351]
جمله عزیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزیری آنچه از تورات حفظ می باشی برای ما بخوان.
عزیر نیز تورات را بدون هرگونه تغییر و انحراف از حفظ خواند. در این موقع بود که بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق کردند و او را گرامی داشتند و با او پیمان بستند و به وی تبریک گفتند. ولی گروهی از بنی اسرائیل که در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلکه به کفر خود افزودند و گفتند؛ (عزیر پسر خداست).(1)